صاحب خلق حسن ، گلها به دامن داشته ست


چرب و نرمی درطبایع ، آب و روغن داشته ست

با دل جمع آشنا شو از پریشانی برآ


در بهار نادمیدن دانه خرمن داشته ست

وصل خواهی زینهار از فکر راحت قطع کن


وادی عشاق منزل نام رهزن داشته ست

بی نشانی همتان از هرچه گویی برترند


منظر این شاهبازان یک نشیمن داشته ست

آفت جانکاه دارد برگ و ساز اعتبار


شمع از پهلوی چرب خویش دشمن داشته ست

زیرگردون سود و سودای همه با گردش است


این دکان ، سنگ ترازو در فلاخن داشته ست

داغم از زیر و بم ساز خیال آهنگ عشق


هم خودش می فهمدآن حرفی که با من داشته ست

کاروان عمر را یک نقش پا دنباله نیست


شوخی رفتار ما، بی رشته سوزن داشته ست

چیست مغروری ز فکرخویش غافل زبستن


ازگریبان آنکه سر برداشت گردن داشته ست

جا ن کنی در عجز و طاقت ناگزیر آدمی ست


از نگین تا قبر، این فرهادکندن داشته ست

همت عیش و الم بر دل مبندید از ثبات


هرچه دارد خانهٔ آیینه رفتن داشته ست

آتش افتاده ست بیدل در قفای کاروان


گلشن ما آنچه دارد باب گلخن داشته ست